محمد عرشيا متولد 11/8/88 و محمد عرشيا متولد 11/8/88 و ، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره

محمد عرشیا هدیه ای از عرش

نامه اي كه براي پسرم در تاريخ 8/5/89 نوشتم.

امروز پمپ آبمون خراب شده بود و بابا به آقاي موسي پور گفت كه بياد و اون رو درست كنه. شما هم طبق معمول وقتي ديدي كه بابا رفت بيرون زدي زير گريه و خودت رو از بغلم سر دادي پايين و پاهات رو زمين كوبيدي يعني اينكه چرا بابا رفت و شما رو نبرد !!! هر كاري كردم سرت گرم نشد كه نشد. بابا كه صدات رو شنيد اومد و شما رو هم برد. وقتي بابا و آقاي موسي پور اومدن خونه تا شيرهاي آب رو امتحان كنن توي بغل بابا بودي و داشتي با چشماي تيز (يعني شيطون) به من نگاه مي كردي !!! همين باعث شد كه بهت شك كنم. جلوتر اومدم و با دقت نگات كردم . ديدم يك چيزي از دهنت بيرون زده. كشيدمش بيرون و يك گل بزرگ صورتي از دهنت در اومد. (اوني كه از دهنت اومده بود بيرون پرچم گل بود!!) شما ه...
24 بهمن 1392

آلبوم عكس بدو تولد تا 1 سالگي

پسر عزيزم اين پست رو مي گذارم كه عكسهاي متفرقه ات رو اينجا برات بگذارم.اميدوارم كه وقتي بزرگ شدي با ديدن اين عكسها كه هر كدوم برام يك دنيا خاطره است لذت ببري. توجه: بعضي از عكسها رو يادم نيست تو چه تاريخي ازت گرفتيم و به خاطر همين سنت رو تقريبي نوشتم. بغل مامان شمسي- 5/1 ماه ٣ ماه ٣ ماه بغض قشنگ گل پسر 5/2ماه 5/3 ماه 4 ماه اولين مسافرت با عرشياي 4 ماهه كه از راه دريايي و زميني و با ماشين از كيش رفتيم تهران.شب اول مونديم شيراز - شب دوم اصفهان - شب سوم رسيديم تهران سي و سه پل اصفهان ميدان امام خميني اصفهان مزار كوروش كبير حافظيه شي...
24 بهمن 1392

آلبوم 2 تا 3 سالگي

جشنواره اقوام و ملل - 31 ماهگي تهران-٣٢ ماهگی ٣٢ ماهگی-پارک ملت تهران- با خاله ارغوان و خاله لادن قرار داشتیم. دختري كه پيش عرشياست دوستشه كه تو پارك پيدا كرده بود. 32 ماهگي - عرشيا ياد كوچيكي هاش كرده و خوابيده تو كريرش. 32 ماهگي- وروجك مامان مقنعه نماز مامان مريم رو سرش كرده. 32 ماهگي-بولينگ مريم  32 ماهگي - بولينگ مريم .چون قدش نمي رسه هميشه رو ميز مي شينه و بازي مي كنه! عمو پورنگ و امير محمد و عرشياي خوشحال يكبار ديگر مسافرت با ماشين در 33 ماهگي عرشيا- بندر گاه سوار كشتي داخل كشتي - عرشيا كاپيتان كشتي شده !!  هتل شيراز- همين رسيديم عرشيا ليز خورد و ...
23 بهمن 1392

آلبوم 3 تا 4 سالگی

  تولد ٣ سالگی سامی جون  تولد سامی  تولد سامی                تولد سامی  کوکو سیب زمینی که برای عرشیا درست کردم. بابا و عرشیا با هم دارن موهاشون رو کوتاه می کنن(عرشیا به سلمونی می گه مسلمونی!)                  اینجا خاله مریم(پرستار عرشیا) براش مشكل پيش اومد و رفت مرخصي و مجبور بودم عرشيا رو ببرم سر كار.خيلي خسته مي شد.به خاطر همين زير انداز نمازم رو مي نداختم زيرش كه بشينه و نقاشي بكشه.  عروسك بازي پسر من!  ...
23 بهمن 1392

تولد يك سالگي عرشيا جون

تولد تو ، تولد همه خوبيهاست. تولد يك سالگيت رو سه بار برات جشن گرفتيم. يكبار تو مهد كودك به همراه سامي جون. يكبار شب تولدت خونه خودمون و خيلي كوچولو.و تولد اصل كاري هم  4/9/89 وقتي رفتيم تهران به همراه خانواده ها و با تم شير كه هميشه مثل شير قوي ترين باشي و پادشاه البته مهربون و خوش قلب و عادل.حالا تولد يكسالگي گل پسرم به روايت تصوير: كارت تولد عرشيا كه زحمت درست كردنش رو خاله معصومه كشيده و اين هم آقا شير مهربون مامان پشت صحنه تولد-قبل از اينكه مهمونها بيان آقا داماد خوابيده! آقا داماد به همراه بابا بزرگ و مامان شمسي آقا داماد به همراه خانواده عمو ...
20 بهمن 1392

خاطره روز ميلاد فرشته كوچكم عرشياي عزيز در تاريخ 11/8/88

چه ساده با گريستن خويش زاده مي شويم و چه ساده با گريستن ديگران از دنيا مي رويم و ميان اين دو سادگي معمايي است به نام زندگي. پسر گلم ازت مي خوام كه اين معما را با بهترين روش حل كني.دوستت دارم.     روز آخري كه در وجودم بودي من و دايي محمد حسين خونه تنها بوديم. ممامان شمسي رفته بود بيمارستان پيش بابا بزرگ. خاله معصومه و عمو حسين هم سر كار بودن. دايي محمد علي هم دانشگاه بود. از صبح دردم شروع شد ولي به كسي نگفتم . فكر كردم دردهاي روزهاي آخره و طبيعيه. خاله ندا قرار بود بياد پيشم. آماده شدم و منتظرش بودم كه ديگه درد امونم رو بريد. يكدفعه علايم زايمان ظاهر شد.خيلي ترسيدم و دستپاچه شدم. اول زنگ زدم به بابا سيروس و گفتم كه سريع...
20 بهمن 1392

يلداي 1392

یلدای ٩٢ بلندترین شب سال هم خورشید را ملاقات خواهد کرد و این یعنی بوسه گرم خداوند بر صورت زندگی وقتی همه چیز یخ می زند.   ديشب شب يلدا بود و من از صبح براي شام و تزيينات شب يلدا تو ذهنم كلي برنامه داشتم ولي هنوز سر كار بودم كه متوجه شدم بعدازظهر آخرين شبيه كه از بچه ها سنجش بينايي مي گيرن. به خاطر همين از ساعت 4 كه عرشيا رو از مهد آورديم و اومديم خونه تند تند مشغول تهيه شام و وسايل يلدا بودم كه خاله مهروز ساعت 6 بعدازظهر زنگ زد و گفت كه براي يلدا بريم خونشون. ساعت 7 رفتيم سنجش بينايي ولي من و بابا سيروس و خانمي كه اونجا بود يك ساعت با عرشيا كلنجار رفتيم و آخر هم نتونستيم راضيش كنيم كه همكاري كنه. يك هديه هم برده بو...
15 بهمن 1392

آلبوم عکس 1 تا 2 سالگی

این خونه پسرمه-13 ماه اين كيك به افتخار اينكه پسرم ديگه به طور كامل راه افتاد.14 ماه 14 ماه- خونه قبليمون اينجا به مناسبت عيد و چهارشنبه سوري از طرف مهد كودك عرشيا تو هتل ارم جشن گرفته بودن.16 ماه عيد سال 90- عرشياي 17 ماهه   وقتي مي رفتيم مسافرت اينطوري عقب ماشين رو براي راحتي آقا عرشيا درست مي كردم.١7 ماه چند روز قبل از عيد سال 90 ، صبح كه عرشيا رو مي برديم مهد براي اينكه خوشحالش كنم از ماشين پياده شدم كه گنجشكهايي رو كه تو چمنها نشسته بودن نشونش بدم.ولي پام رفت تو چاله و طوري پيچ خورد كه از حال رفتم.از دو جا شكست و تاندوم ها هم كشيده شد.خيلي عذاب كشيدم.با بچه كوچك تقريبا دو ماه پام ت...
9 بهمن 1392

اولين روزي كه آقا عرشيا رفت مهد كودك

اول مي خوام متن نامه اي كه در تاريخ 12/5/89 (يعني نه ماهگيت) نوشتم رو اينجا برات بنويسم: (( الان ساعت 1 ظهره. امروز هم مثل هر روز صبح بيدار شدم و كيف مهدت رو آماده كردم.برات فرني درست كردم و بعد آروم آروم لباسها و پوشكت رو عوض كردم و تو يواش يواش مثل گلي كه شكفته مي شه چشماي ناز و خواب آلودت رو باز كردي و من رو نگاه كردي. وقتي ديدي من كنارتم لبخند زدي، طوري كه پستونك توي دهنت تكون خورد و دوباره جاي پستونك رو تو دهنت سفت كردي و دل من دوباره از عشقت لرزيد و معناي عشق واقعي رو دوباره تجربه كرد.نمي دوني صبحها وقتي بيدار مي شي و هنوز خوابت مي ياد چه قدر ناراحت مي شم. نمي دوني وقتي تو راه مهد تو ماشين در آغوشمي چه احساس آرامشي مي كنم. دوست دارم دي...
8 بهمن 1392

خاطره اولين روزي كه آقا عرشيا به كيش اومد و پا به خونه خودش گذاشت.

    ٥٠ روزت بود كه ديگه كم كم بچه داري رو از مامان شمسي ياد گرفتم و بعد از تقريبا سه ماه اومدم كيش. شبي كه اومديم هم ماه محرم و هم شب يلدا بود و طبق معمول فال حافظ گرفتيم. البته اون سال براي اولين بار به جاي دو فال سه فال گرفتيم چون ديگه با وجود شما يك خانواده سه نفره شده بوديم.شبهاي سختي رو پشت سر گذاشتم. اون روزها تو كيش خيلي احساس تنهايي مي كردم و همش مي ترسيدم كه نكنه يك وقت كاري رو خوب انجام ندم و خدايي نكرده بلايي سرت بياد. هر وقت مي بردمت دستشويي كه بشورمت خيلي استرس داشتم. شبها تا صبح گريه مي كردي و پيچ مي زدي.بالاخره فهميديم كه رفلاكس معده داري. خيلي عذاب كشيديم.دكتر گفت بعد از هر بار شير دادن بايد نيم ساعت بالا ...
5 بهمن 1392